درزمان های قدیم که هنوزپای بشربه زمین بازنشده بود
عشق ونفرت ودروغ مهربونی حسادت ودیوانگی درحال بازی بودن
عشق گفت بیایدقایم باشک بازی کنیم
همه قبول کردن
دیوانگی گفت من می شمارم،1،2،3،
تنفربه اعماق ابهارفتدروغ که گفت میرم جنگل به بیابان رفت مهربونی به زمین امد حسودی خودشو تواسمونا پنهان کرد خلاصه هرکدام به جایی رفتند.فقط عشق مانده بود
46،47،48،49،50........عشق خودشو میون1دسته گل سرخ قایم کرد دیوانگی بعدازچنددقیقه همه روپیداکردجزعشق.یعنی عشق کجارفته بود؟هرکجاروکه گشت عشق وپیدانکرد تااینکه حسادت حسودیش شدوگفت عشق میان ان دسته گل سرخ قایم شددیوانگی هم 1شاخه ازدرخت وبرداشت ودرلای شاخه وبرگ گل های سرخ فروبرد
ناگهان فریاد عشق به هوابرخواست همه مات ومبهوت به دسته گل سرخ نگاه می کردندعشق دستش راروی چشمش گذاشته بودوخون ازلابه لای انگشتانش جاری بود
دیوانگی به خودامدوازعشق عذرخواهی کردوگفت من چکار کنم تاتوراراضی کنم؟عشق گفت من هرجا خواستم برم من وهمراهی کن تازمین نخورم
ازان به بعد این عشق ودیوانگی هستندکه به قلب انسانه پامیذارن
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3